معنی احسان نوروزی

فرهنگ فارسی هوشیار

نوروزی

(صفت) منسوب به نوروز: مربوط به جشن نوروز یا ایام نوروز باد نوروزی. یا پادشاه نوروزی (میر نوروزی) . یا مرغ نوروزی. مرغ قهقهه (کاکی) . یا میر نوروزی. یا میر نوروز (میر)، (اسم) عیدیی که در جشن نوروز دهند: ((در اثنای سخن مه پری بر سبیل مزاح از روح افزا نوروزی طلبید. . . گفت: ای شاه خوبان بنوروزی از برای تو کنزکی خریده ام و پروده ام. . . )) (سمک عیار 50: 1)، مالیات عوارضی که بهنگام نوروز وصول میشد.

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

نوروزی

نوروزی. [ن َ] (اِخ) نام یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری است که در مال امیرسوسن سکنی دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 74 شود.

نوروزی. [ن َ / نُو] (ص نسبی، اِ مرکب) منسوب به نوروز. (ناظم الاطباء). مربوط به جشن نوروز یا ایام نوروز. (فرهنگ فارسی معین):
در این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی.
فرخی.
آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز
کامکاراکار گیتی تازه از سر گیر باز.
منوچهری.
بوی می نوروزی در بزم شه شروان
آب گل و سیب تر بربار نمود اینک.
خاقانی.
بیا ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزی به بوی یار ما ماند.
سعدی.
درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر کرده. (گلستان). || عیدی و انعامی که در عید و نوروز می دهند. (ناظم الاطباء). چیزی که به عنوان عیدی در نوروز زیردستان را دهند:
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس
انصاف ده که با حکما مرد منصفی.
سوزنی.
عیدی و نوروزی از شه هیچ نستانم مگر
بارگیر خاص و ترکی درج گوهر بر میان.
؟ (از المعجم).
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی.
حافظ.
|| تحفه که به روز نوروز به خدمت شاه برند. (غیاث اللغات) (آنندراج). هدیه ای که در ایام نوروز کهتران نزد مهتران برند.تحفه و هدیتی که به مناسبت جشن نوروز رعیت یا درباریان به خدمت بزرگان و شاهان برند:
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیده ام.
خاقانی.
کآسمان پیش شه به نوروزی
در جل زر کشیده ادهم صبح.
خاقانی.
در اثنای سخن مه پری برسبیل مزاح از روح افزا نوروزی طلبید... گفت ای شاه خوبان به نوروزی ازبرای تو کنیزکی خریده ام و پرورده ام. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین). || قصیده ای که در تهنیت نوروز گویند. (یادداشت مؤلف). || مالیات یا عوارضی که به هنگام نوروز وصول می شد. (فرهنگ فارسی معین). || جامه ای که در نوروز می پوشند. (ناظم الاطباء). || کلاهی بوده است سپید که به فصل بهار به سر می نهاده اند تا حرارت کمتر کند. (یادداشت مؤلف):
سخن ز چمته و نوروزی و قبا گوید
دهان قاری از آن دایماً پر از عسلی است.
نظام قاری.
فغان کاین موزه ٔ برجسته و نوروزی چمته
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
نظام قاری.
قبائی به ایلچی گری خواستند
به نوروزی و چمته آراستند.
نظام قاری.
ای آصف جم مرتبه ٔ کیوان قدر
مانند هلال حلقه درگوش تو بدر
بسیار خنک شده ست در شهر هرات
زنجیر من و کلاه نوروزی صدر.
و امیر اویس صدر مردی خنک بود و در شصت سالگی هفتاد روز پیشتر از حمل کلاه نوروزی بر سر نهادی و آن کلاه سفید بر سر او چون برف نمودی... (یادداشت مؤلف از تذکره ٔ دولتشاهی ص 462). || قسمی لاله ٔ پایه بلوری که کاسه ٔ آن نشان های برجسته ٔ سرخ و زرین و جز آن دارد. قسمی لاله ٔ تک پایه ٔ بلورین. قسمی جار. (یادداشت مؤلف). || میر نوروزی، شاه نوروزی، پادشاه نوروزی، شاه یا امیری که ظاهراً در جشن نوروز صورهً بر تخت نشانیده و اوامر او را موقتاً به کار می بسته اند. ولی در چه زمان این رسم معمول بوده است بر من مجهول است. (یادداشت مؤلف): چون در آن سواد اعظم و مجمع بنی آدم [خوارزم] هیچ سرور معین نبود که از نزول حادثات امور و کیفیت مصالح و مهمات جمهور با او مراجعت نمایند... خمارتکین را به اتفاق به اسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی از او برساختند. (جهانگشای جوینی از یادداشت مؤلف).
سخن در پرده می گویم چو گل از پرده بیرون آی
که بیش از چند روزی نیست حکم میر نوروزی.
حافظ.
|| مرغ نوروزی، مرغ قهقهه. کاکی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مرغ نوروزی شود. || دراهمی است که به اسم امیر نوروز حافظی نایب دمشق سکه زده بوده اند. رجوع به نقود ص 62 و 72 و 171 شود.

نوروزی. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرکهنه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان قوچان، در 8 هزارگزی جنوب غربی قوچان و 7 هزارگزی جنوب جاده ٔ قوچان به شیروان، در جلگه ٔ سردسیری واقع است و 432 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و انگور، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

نوروزی. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، در 22 هزارگزی مشرق صفی آباد و 4 هزارگزی مغرب جاده ٔ سلطان آباد به صفی آباد، در منطقه ٔکوهستانی معتدل هوائی واقع است و 538 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و زیره و پنبه، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


احسان

احسان. [اِ] (اِخ) لنگرگاهی است بعدن.

احسان. [اِ] (ع مص) خوبی.نیکی. صنیع. نیکوکاری. بخشش. بِرّ. ید. دست. ازداء.انعام. افضال. نیکی کردن. نیکوئی کردن:
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمن احسانت باشد احسن اﷲ جزاک.
رودکی.
دست سخن ببست و بمن دادش
هرگز چنین نکرد کس احسانی.
ناصرخسرو.
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی.
ناصرخسرو.
مرا حسّان اوخوانند ازیراک
من از احسان او گشتم چو حسّان.
ناصرخسرو.
سخا و علم و حلم و خلق نیکو
عطا و فضل و اصل و عدل واحسان.
ناصرخسرو.
با تو نکند کسی کنون احسان
زیرا که نه اهل برّ و احسانی.
ناصرخسرو.
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خو دارد.
ناصرخسرو.
معترف است در صورت نعمت به احسان او. (تاریخ بیهقی).
نه از این اخترانم اقبالی است
نه ازاین روشنانم احسانی است.
مسعودسعد.
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را چو بنده سازد.
نظامی.
هر روز... درجت وی [گاو] در احسان و انعام، منیف تر میشد. (کلیله و دمنه). و جناح انعام و احسان او بر عالمیان گسترده. (کلیله و دمنه). هیچ مشاطه ای عفو و احسان مهتران را چون زشتی جرم... کهتران نیست. (کلیله ودمنه).
چیست احسان را مکافات ای پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر.
مولوی.
مُرد محسن لیک احسانش نمرد.
مولوی.
گرچه احسان نکوست از کم و بیش
ظلم باشد بغیر موضع خویش.
مکتبی.
- احسان کردن، افضال کردن:
اگرچه شعر مرا گفته ای بسی احسنت
و گرچه درحق من کرده ای بسی احسان.
امیرمعزی.
چه احسانهاکه من با خویش کردم
که آخر خویش را درویش کردم.
میرزا اسحاق شیخ الاسلام.
- احسان نمودن، بِرّ و نیکوئی نمودن:
احسان نماید و ننهد منّت
منّت نهاد هرکه نمود احسان.
فرخی.
- احسان یافتن، نیکوئی یافتن. نعمت یافتن:
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان.
فرخی.
|| دانستن چیزی. بدانستن. || نیک کردن. || نیک گفتن. نیکوئی گفتن: وانصاف، در احسان این نظم هیچ باقی نگذاشته است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || بر پشته ٔ بلند نشستن. || و جرجانی در تعریفات آورده است که: احسان در لغت، بعمل آوردن خیری است که اجرای آن سزاوار باشد و در شریعت آن است که خدا را آن چنان عبادت کنی که گوئی او را می بینی، چه اگر تو او را نبینی اوتو را می بیند. و نیز احسان عبارت است از تحقیق بعبودیت بر مشاهده ٔ حضرت ربوبیت بنور بصیرت یا رؤیت حق موصوف بصفات خود بعین صفت وی. او را از راه یقین توان دید ولی بحقیقت نتوان دید و از این رو رسول اﷲ (ص) فرموده: کأنک تراه. زیرا بنده خدا را از پشت پرده ٔ صفات می بیند ولی در حقیقت خدا را نمی بیند، زیرا که خدا خود داعی بر وصف خویش میباشد و این رؤیت دون مقام مشاهده است در مقام روح.

احسان. [اِ] (اِخ) میرزا نواب ظفرخان. صاحب قاموس الاعلام گوید: او یکی از شعرا و امرای هندوستان است و وقتی ولایت کابل داشت و وی را دیوانی بفارسی است. وفات وی به سال 1073 هَ. ق. بوده است.


باد نوروزی

باد نوروزی. [دِ ن َ / نُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادی که بموسم نوروز وزد، مقابل باد خزانی. رجوع به باد و باد بهاری شود:
بقول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز درپوشند بستان و بیابانها.
ناصرخسرو.
تا توانم چو باد نوروزی
نکنم دعوی کهن دوزی.
نظامی.
گه بود باد باد نوروزی
به که پیشش چراغ نفروزی.
نظامی.

فرهنگ معین

نوروزی

(~.) (ص.) عیدی.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

احسان

نکویی، نکوکاری

کلمات بیگانه به فارسی

احسان

نکویی

معادل ابجد

احسان نوروزی

399

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری